رفتیم اصفهان که پسردایی علیرضا رو ببینیم، خدا رو شکر از بیمارستان مرخص شد و اومد خونه، ما هم برگشتیم خونه، بعدش زنگ زدند و گفتند بی بی جون مامانم که چند روز بود تو بیمارستان بستری بود رفته پیش خدا. ما هم رفتیم اونجا... خدا رحمتش کنه. پسرعمو محمد صالح هم بالاخره اومد. هنوز منو نبردند ببینمش. فکرشو بکن. ما که بزرگ بشیم چقدر همبازی دور و برمون هست، ابوالفضل و من و علیرضا و محمد صالح و کلی بچه دیگه تو فامیل...